مانليمانلي، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره

قصه نی نی کوچولوی ما...

دخترم داره بزرگ ميشه...

عزيزترينم انگار همين ديروز بود كه تو اتاق زايمان براي اولين بار صورت قشنگت رو ديدم... تو يه فرشته كوچولو بودي كه خيلي زود خودت رو تو دلم جا كردي و من رو خوشبخت ترين مامان دنيا كردي. انگار همين ديروز بود كه براي اولين بار نگاهم كردي براي اولين بار شير خوردي براي اولين بار توي بغلم آروم شدي و خوابيدي براي اولين بار خنديدي براي اولين بار از خودت صدا دراوردي براي اولين بار گردنت رو نگه داشتي  براي اولين بار غلت زدي.... دو هفته اي بود كه به پهلو ميچرخيدي و سعي ميكردي بغلتي..  و ديروز وقتي پوشكت رو عوض ميكردم براي اولين بار خودت تنهايي غلتيدي و از شادي جيغ ميكشيدي...  روزاي سخت و شيريني بود اين اولين ها... و من خدا...
27 مرداد 1392

اولين گوشواره

با هزارتا بالا و پايين و چه كنم بالاخره تصميم گرفتم گوشت رو سوراخ كنم.. اولش خيلي ترسيدي و من پشيمون شدم اما زودي يادت رفت و شروع كردي به خنديدن... خداروشكر اصلا اذيت نشدي و من با خودم گفتم كاش يكم زودتر اين كار رو ميكردم تا اين يه كوچولو هم نمي ترسيدي. اينم عكس اولين گوشوارت   ...
27 مرداد 1392

دخترم سه ماهه شد...

عزيز دلم سه ماه گذشت با همه سختي ها و شيريني هايي كه داشت... و من غرق لذتم از تماشاي باليدن تووووو.... و تو شيرين تريني دلبندم... صداي خنده تو ... نگاه مهربان تو... خدايا چقدر خوشبختم!!!   ...
5 مرداد 1392
1